کاش میشد هیچکس تنها نبود کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو می مانمولی رفتی و گفتی که اینجاجا نبود
سالیان سال تنها مانده ام شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت دست های تو ولی بالا نبودباز
هم گفتی که فردا میرسی کاش روز دیدنت فردا نبود
او باشد و مهتاب فراوانی هم ،من باشم و اشک های پنهانی ام
حتما شب عاشقانه ای خواهد شد ، مخصوصا اگر نم نم بارانی هم
می می رم اگر دلت پر از غم شود،یا چشم تو میزبان شبنم بشود
پاییز و بهار را به هم میدوزم ، یک نخ اگر از پیرهنت کم بشود
خدا کند تبسم لبی به اه نشکند ، بلور بغض سینه ای به شامگاه نشکند
کبوتری که پر زند به شوق آشیانه ای ، خدا کند که بال او میان راه نشکند
من اگر دختر/پسر نفرین شده ی اندوهم، یا که از نسل گلی هرزه میان کوهم
تو همان آدمک چوبی پیمان شکنی که فقط لایق آتش زدنی
در کنار ساحل دریای غم
قایقی میسازم از دلواپسی
بر دو سوی پرچمش خواهم نوشت
یک مسافر از دیار بی کسی
کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟
و بازم بشناسی مرا از من به آغوشم بگیری و نپرسی هرگز که
چه به روزگارم آورده است روزگار بی تو ماندن های بسیار !
امشب شب تولدم من است
ولی چیزی برای ترکاندن ندارم جز بغض !
سخت است بغض داشته باشی
و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست !
به مرگ گرفتی مرا تا به تبی راضی شوم
کاش “میفهمیدی” به مرگ راضی بودم وقتی که تب می کردم از ندیدنت !